مرد کنار تل عظیمی از آجر شکسته و خاک و خاک روبه نشسته بود. یکی یکی تکّه آجرها را بر می داشت و به کناری می افکند و با بیلی که در دست داشت خاک ها را کنار می ریخت...عابران شهر ویران، سراپا غرق در بی چارگی و فلاکت از کنارش می گذشتند. جوانی مرد را دید و در کارش فرو ماند. پس نزدیک وی رفت و پرسید: آهای!... عاقلی یا دیوانه؟... معلوم هست چه می کنی؟!... مرد تا صدای جوان شنید، خوش حال شد و رو برگرداند. آخر از 7 روز پیش تا به حال، کسی از عابران به او توجّهی نکرده بود. پاسخ داد: سلام بر تو ای جوان... دیوانه و بیکاره نیستم...لیکن گنج عظیمی در زیر این تل نخاله پنهان است...می خاهم نخاله ها را کنار نهم و گنج را بیابم. و با فروش آن ، از نو ، عمارت زیبایی بسازم.... جوان باز پرسید: نگفتم دیوانه ای؟... هیچ اندیشیده ای که تا چند باید تگّه تکّه سنگ برداری و خاک بروبی تا به قول خودت به گنج زیر آن برسی؟!... مرد خندید و پاسخ داد: در این ویران شهر ، من کار به تری سراغ ندارم...من می خاهم به گنج برسم. چه در 7 روز چه 7 در سال چه در 70 سال... لکن تو اگر به جای نالیدن و سوال بی هوده پرسیدن مرا دست گیری و کمک رسانی، قوّت ما دو چندان گردد و رسیدن به مقصود آسان... اگر خاهی و توانی ، پیش آی و دست گیر ... ور نه، مرا با ناله ات ملول نکن....
عالمی که فرزند زمان خیش نباشد، کتاب منسوخ شده ای است....
عقل می خاهد که تصرّف بکند. و قلب می خاهد که تصرّف بشود. و کو عقلی که بخاهد تصرّف بشود؟.......